تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد.....
"ان شاءالله"
خود را برای شهادت در آب آماده کرده بودی؛
نمی دانستی که تقدیرت شهادت در خاک است...
تصورش هم زنده به گورم میکند..
هوایِ داغِ جنوب..
لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ، غواصی..
درست تا زیرلبت را محکم پوشانده..
دست و پاهای بسته..
دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان، زخمی و ترسیده ات..
نمیدانی چه میشود.. تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه..؟؟!
اما.. صدای بلدوزر، وحشت را در نفست به بازی میگیرد..
ترس.. چشمهای مادر.. دستهای پدر.. زبان درازی های خواهر.. کتانی های
برادر.. گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه های محل.. آب یخ که شقیقه ات را به
درد می آورد..
آخ.. خدایا به دادم برس.. تنهایِ تنها..
بلدوزر، پذیرایی اش را آغاز میکند..
خااااااک.. خاااااک
نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای زندگی در زیر آب..
صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند..
بدنت رویِ زمین داغِ، زیر خاکِ سرد، چسبیده به لباسِ غواصی، آتش میگیرد..
دستهای بسته ات را تکان میدهی..
دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های مادر را طلب میکند..
هوا برای نفس کشیدن نیست..
اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی..
اما انگار خاک ظالم است.. هی سنگین و سنگین تر میشود..
دلت نفس میخواهد..
ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را..
مهمان نوازی میکنی..
عمیق..
فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود..
خدایا..
کی تمام میشود..
صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات را میشنوی..
دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند..
کاش دستانت را محکم نمی بست..
حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی..
نه نفس..
نه دستانی باز، برایِ جان دادن..
گرما و گرما و گرما..
خدایا دلم مردن میخواهد..
مادر بمیرد..
چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری؟؟؟!!!
برای شادی روح شیرمردان سرزمین دلیران صلوات...
۲۸اردیبهشت جاری مژدهای رسید؛
پیکر ۲۷۵ شهید از جمله شهدای عامل در عملیات کربلای ۴، از مرز شلمچه وارد ایران شد.
نویدی که دهان به دهان و گوش به گوش، مادران گمنام را به معراجهای شهدا میکشاند.
این خبر، ادامه تلخی نیز داشت، در میان این شهدا، ۱۷۵ شهید غواصاز غواصان
کربلای ۴، با دستان بسته و بدون هیچ جراحتی، در گور دسته جمعی، که نه،
گلزار دسته جمعی یافت شدهاند.
و کسی کی درک خواهد کرد گلایهها که نه، خلوص نجواهای عاشقانه انت المولی و انا العبد ایشان را.
به جرات، هیچ کس تا آن وقت فکرش را هم نمیکرده که، کی و کجا قرار است از
میان دو انگشت مولایش، خیلی جاها را ببیند و هم اینکه، کربلای او کجا قرار
گرفته است! و یا اینکه حتی قرار است صورت به صورت با خاک، با این طینت
وجودی، «عادت آخر» خود را ترک دهد!
اینجا، لفظ جان کندن نامأنوسترین واژه است. آخر، آدمِ شهید در حیاتش هم ترک عادت را سرلوحه عاداتش قرار داده!
اما این عادت آخری، عجیب دلبسته است به جان آدمیزاد، خودش را میخواهد خفه
کند، آدم را نه! عقل میگوید هنوز زندهای، بارقه امیدی هست، شاید از راهی
که آمدهای به سلامت تن برگردی. اما دل، سکوت اختیار کرده، حیا میکند از
اعتذار و ذلت که او عقل معاشش را سه طلاقه نموده است.
گفتم: دستان بسته فرشتهها،
یادم افتاد، فرشتهها دست ندارند...
وجه تمایز فرشته و آدمی، غیر فطرت و
اختیار، دو بال است.
بالهایی که آن روز قرار شد با دستان بسته، مریدان خمینی (ره) را به عرش برسانند.
همه آنهایی که در ماههای آذر و دی در جنوب بودهاند، میدانند که چه سرمای استخوانسوزی دارد؛ چه برسد به آموزش غواصی و شنا در آن.
میگویند غوغا، در عمق اروند است. شنیدهام جریان اروند، جریان صاف و آرام است، اما در عمق آن غوغایی به پاست و خروش و طغیان واقعی رودخانه زیر آب است. به طوری که اگر لنگر کشتی که در اروند لنگر میاندازد ضعیف باشد جریان رود، کشتی یا یدککش را از لنگر جدا میکند و با خود میبرد.
اینجاست که میفهمم چرا غواصان کارکشته زمان جنگ با شنیدن نام اروند، هوایی میشدند و تمام سختی عبور از این رودخانه را که حتی عراقیها تصور نمیکردند کسی بتواند از آن عبور کند، به جان میخریدند. برای آنها جنگ دوجانبه بود؛ جنگ با آب و جنگ با دشمن…