فرشته ها دست بسته می آیند...
۲۸اردیبهشت جاری مژدهای رسید؛
پیکر ۲۷۵ شهید از جمله شهدای عامل در عملیات کربلای ۴، از مرز شلمچه وارد ایران شد.
نویدی که دهان به دهان و گوش به گوش، مادران گمنام را به معراجهای شهدا میکشاند.
این خبر، ادامه تلخی نیز داشت، در میان این شهدا، ۱۷۵ شهید غواصاز غواصان
کربلای ۴، با دستان بسته و بدون هیچ جراحتی، در گور دسته جمعی، که نه،
گلزار دسته جمعی یافت شدهاند.
و کسی کی درک خواهد کرد گلایهها که نه، خلوص نجواهای عاشقانه انت المولی و انا العبد ایشان را.
به جرات، هیچ کس تا آن وقت فکرش را هم نمیکرده که، کی و کجا قرار است از
میان دو انگشت مولایش، خیلی جاها را ببیند و هم اینکه، کربلای او کجا قرار
گرفته است! و یا اینکه حتی قرار است صورت به صورت با خاک، با این طینت
وجودی، «عادت آخر» خود را ترک دهد!
اینجا، لفظ جان کندن نامأنوسترین واژه است. آخر، آدمِ شهید در حیاتش هم ترک عادت را سرلوحه عاداتش قرار داده!
اما این عادت آخری، عجیب دلبسته است به جان آدمیزاد، خودش را میخواهد خفه
کند، آدم را نه! عقل میگوید هنوز زندهای، بارقه امیدی هست، شاید از راهی
که آمدهای به سلامت تن برگردی. اما دل، سکوت اختیار کرده، حیا میکند از
اعتذار و ذلت که او عقل معاشش را سه طلاقه نموده است.
این نقل که شهدا در عین وصال، در درجات متفاوتاند سخن گزافی نیست. غواصی
که میبایست هم با آب میجنگید هم با دشمن، مقدر شد به شوق دلدار، با دستان
بسته و نفسی که هنوز در تن او جاری است، مرگ را به سخره بگیرد. حافظ کجاست
که از شمع و گل و پروانه بگوید …
با خود فکر میکنم، این دم آخری، عادت دست و پاگیر تنفس، عجیب خودش را به
در و دیوار تن میکوبد، که هان! جان داری و جان شیرین خوش است.
تا به وسوسه دو، سه روزی خور و خواب و شهوت، از مرید ۱۸ ساله خمینی (ره) پردهدری کند!
که حفظ جان را اهم واجبات بشمرد! و پشیمان شود از کرده خود، که خاک بر دهانم الموت لخم… بگوید! شاید به جوانیاش رحم شود.
قدری صبر کن!
آیهای از خاطرم گذشت،
…وَتُکلِّمُنَا أَیدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا کانُوا
یکسِبُونَ (۱) …دستهایشان با ما سخن گوید و پاهایشان به آنچه کردهاند
گواهی دهد.
به مصداق این آیه، حالا که قرار است شهادت دهند دستها و پاها،
دستها و پاهایی که به قبول زحمت کابل، سیم، بند پوتین و هرچه دم دست بوده، حالا به ظاهر ساکتاند …
نه، دیگر برای شک دیر است.
به قول عزیزی، آدم از خودش خجالت بکشد بهتر از این است که از دیگران خجالت بکشد.
حالا که فرشتهها، چشم به رفت و برگشت نفسهایمان دارند و قرار است
خوبترها را جاهای خوبتر ببرند، کسی به دیگری هم نگاه نمیکند، اگرچه
چشمها بسته است. هرکس به سهم خود قانع است، تیر، تیغ، آب، شایدم … خاک.
آقا این دقایق آخر، از همه آن ۱۷-۱۸ سال عمرش دیرتر میگذرد، مثل همین چند خط!
انگار این حرملههای بعثی پایشان را روی عقربههای ساعت گذاشتهاند، نه
میگذرد، نه نمیگذرد. این وقتها که سر شیطان، برای القای یأس در دل
بچهها شلوغ میشود، فقط ایمان به کار آدم میآید. دیگر، فکر کردن به
چشمهای منتظر مادرانهای که چشم به راه برگشتت دارند یا حتی، آدرنالینی که
از شدت ترشح در خون، میرود از گوشهایت فواره کند، خیلی مهم نیست.
یک حدیث: حُسنُ ظَنَ باللهِ ان لاتَرِجو الا الله…(۲) گمان نیک به خداوند آن است که جز به او امیدوار نباشی…
برای امیدوار به رحمتت، که قرار است چشمش به هنگام مرگ به جمال آل کساء
(علیهم السلام) روشن شود و همین طور که خاک بر سر و صورتش میریزند، همانند
بوییدن گلی خوشبوی به لقایت برسد، مرگ آنقدرها هم ترسناک نیست.
شهید عزیز؛ هنوز هم به اطمینان میدانم که نام تو در هیچ یادواره و
بزرگداشتی نمیگنجد و هم هیچ کتابی. تو را باید با خودت شناخت، تو را باید
با خود خود گمنامی شناخت. شاید هم با اروند و نهرخین! که صبر را برایشان
معنا کردی. آری برای از تو نوشتن غیر از کاغذ و قلم، نظر رحمتتان لازم است
که فقط کاغذ سیاه نشود.
کربلای بیمنتهای ۴ گذشت و کربلای ۱۷۵ غواص بحر عرفان خمینی (ره) نه در اروند و دجله، که امروز بر سر دستان من و شما رقم خواهد خورد.
آری اعتراف میکنم غواص شهید، که دست دلم سوخت از روایت شبهای ظلمانی
کربلای ۴. اگرچه نام تو در میان نیست اما ولاتحسبن الذین قتلوا…، که
زندهتر از منی.
برگرفته از سایت http://bonyana.ir